پيامهاي ارسالي
+
يا رضا رضا ميگم....................................................................................... تا قلبم آروم بگيره
آسمان سوم
93/10/3
روبروت بي اختيار دوباره زانو بزنم
ميون گريه بگم غريبو در به در منم
تو رو شاهد بگيرم که با خدا حرف بزني
ميدونم که دست رد باز به سينم نميزني
+
داداشي به نظر تو زندگي بعد از تولد وجود داره؟آيا تو به وجود مامان اعتقاد داري؟---نه من به اين اراجيف اعتقادي ندارم؛ من يک روشنفکرم مگه تا حالا مامان رو ديدي؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
فدک الزهرا .س.
93/6/20
+
در آستانه انتخابات رياست جمهوري:
آسمان سوم
91/11/8
+
از امروز تا 3 روز استفاده از گوگل و يو تيوب را مسلمانان متوقف ميکنند
آشناي قريب
91/7/3
+
به کوري چشم "جرس" ي ها و دار و دستشون==>تا آخر ميگيم:امام خامنه اي
*صبا*
91/6/21
قسمتي از سخنراني بسيار جذاب و زيباي دکتر محمد علي رامين پيرامون " چرا بايد بگوييم امام خامنه اي؟ ":سال 59 به يکي از اساتيد يهودي آلمان گفتم «استاد! چرا رسانههاي شما نميگويند امام خميني؟». خندهاي کرد و گفت «آخر ما بعضي چيزها را متوجه شديم!». کيفاش را باز کرد و يک کتاب درآورد. ترجمهي آلماني کتاب «ولايت فقيه» امام بود.
گفت «آقاي خميني يک تئوري جهاني دارد. وقتي ما بگوييم "امام"، ايشان بين کشورهاي دنيا شاخص ميشود. چون کلمهي "امام" قابل ترجمه نيست. ولي وقتي بگوييم "رهبر"، اين کلمه در فرهنگ غرب بار منفي دارد. ديگر ما ايشان را کنار استالين و موسيليني و هيتلر قرار ميدهيم. کلمهي "رهبر" به نفع ما و کلمهي "امام" به نفع آقاي خميني است.
آيتالله سيد محمدباقر حکيم پا ميشود ميرود نجف. از آنجا نامه مينويسد به «حضرت آيتالله العظمي امام خامنهاي». يک هفته بعد شهيدش ميکنند. آن مرد بزرگ ميفهمد که بايد از آنجا پيغام دهد «امام خامنهاي». سيد حسن نصرالله ميفهمد در سختترين شرايطي که دارد، بايد بگويد امام خامنهاي! ما اينجا نشستهايم و نميگوييم!
+
روزي بهلول داشت از کوچه اي مي گذشت شنيد که استادي به شاگردهايش مي گويد :من در سه مورد با امام صادق(ع) مخالفم.
يک اينکه مي گويد خدا ديده نمي شود . پس اگر ديده نمي شود وجود هم ندارد.دوم مي گويد : خدا شيطان را در آتش جهنم مي سوزاند در حالي که شيطان خود از جنس آتش است و آتش تاثيري در او ندارد.سوم هم مي گويد : انسان کارهايش را از روي اختيار انجام مي دهد در حالي که چنين نيست و از روي اجبار انجام مي دهد
مجنون الحسين ع
91/6/13
بهلول که شنيد فورا کلوخي دست گرفت و به طرف او پرتاب کرد.
اتفاقا کلوخ به وسط پيشاني استاد خورد. استاد و شاگردان در پي او افتادند و او را به نزد خليفه آوردند.
خليفه گفت : ماجرا چيست؟ استاد گفت : داشتم به دانش آموزان درس مي دادم که بهلول با کلوخ به سرم زد. و الان درد مي کند.
بهلول پرسيد : آيا تو درد را مي بيني؟
ميم مثل مغنيه
91/2/23