پيامهاي ارسالي
همابانو
101/4/4
*قاصدك*
:'(
*ليلا*
@};-
مختار تندر
http://ghasedak2007.parsiblog.com/Old/Feeds/ @};-
مختار تندر
http://noozhin.parsiblog.com/Old/Feeds/ @};-
*ترخون بانو*
99/2/25
***انتظار***
98/8/6
*ليلا*
98/8/5
beran
97/8/3
+
مصيبتي شده اين اينترنت...
بلاي خانمانسوزي شده اين اينترنت...
چه كانونهاي گرمي كه به خاطر استفاده نادرست از اينترنت به سردي و جدايي كشيده شده...
حرف ما استفاده نکردن از اينترنت نيست....بلکه استفاده صحيح از اونه....
فيلتر صفحات نامناسب و نادرست اولين قدم براي استفاده ي درسته...
حيف لحظاتي رو که ميتونيم کنار کانون گرم خونواده باشيم ولي...
ولي پاي اينترنت و چت ميگذره...
cindrella♪
97/10/17
به چه قيمتي...؟؟؟
به نظرتون صرف اين همه وقت پاي نت
ميتونه سودي براي آخرتمون داشته باشه و حتي براي دنيا...
به نظرتون آرامش کاذبي رو که از نت مي گيريم
ميتونه جاي محبت واقعي پدر و مادرو بگيره؟؟؟؟
تا کي و تا کجا...؟؟؟
بي ترمز و توقف داريم توي راه هاي تودرتوي نت مي چرخيم...
و اکثرا بدون هدف و محض سرگرمي...
اما مطمئنن يه روزي از نت هم دلزده ميشيم...
روزي که شايد خيلي دير شده باشه و عزيزي رو توي دنياي واقعي نداشته باشيم...
دستمون را براي گرفتن دستي مجازي دراز مي كنيم...
غافل از اينكه بدونيم اون دستي كه دستمون رو مي گيره دست كيه...؟؟؟
شايد که دست به ظاهر زيباي اون
مثل دستاي آردي گرگ قصه ي بچگيهامون باشه...
بهتره يه خورده فکر کنيم و دور از عادت و احساس فکر کنيم...
فرد پشت اين ديوار مجازي نميتونه جاي همدم و مونس دنياي واقعي مارو بگيره...
20 فرد دیگر
48 فرد دیگر
+
امام صادق عليهالسلام فرمود که رسول خدا فرمودند: خداوند تبارک و تعالي فرموده است:
هر کس دوستي از دوستان مرا خوار کند، در کمين جنگ با من نشسته است...
ديواري به نام ديوار مجازي را در زير گامهايم له مي کنم و سلامي دارم به دنياي واقعي و دوستان حقيقي...
دنيايي که در آن باشرف و وجدان و انسانيت زندگي مي کنيم و همه تو را همان که هستي ميشناسن،
با همان شناسنامه و هويت و اصالت واقعي خودت...
cindrella♪
97/10/17
خيليها که دنيايشان در اينترنت خلاصه شده و نتوانسته اند در دنياي واقعي جايگاهي براي خود پيدا کنند، چه زيبا از خود در اين دنياي مجازي صحبت مي کنند و چندتا مثل خودشان نيز تاييدي دارند بر حرف هايشان... و چقدر در اين مرداب دست و پا مي زنند براي خوب بودن!!! محيطي بود به نام پيامرسان که شايد هفته اي يکبار و ديرتر و آن هم به خواسته بعضي دوستان مطلبي مي زدم
و براي نيم ساعتي صحبت مي کرديم... که به مذاق خيليها(حسودها)نبود... بعضي اوقات پيامهاي خصوصي رو چک مي کردم...همه نظري بود؛ از پيام تولد تا اصطلاحاتي همچون؛ به من کمک ميکنيد؟؟؟،هستيد؟؟؟،چرا پيامرسان نمياييد؟؟؟،ميخوام بيشتر بشناسمتون...و.... و در آخر هم پيامي بود به اين محتوي: هنوز مثل من ول نبودين تا به اينترنت پناه ببرين... عجب سادگي و دلسوزي من کردم و چه صادقانه و بي ريا به قصد کمک جواب دادم...
28 فرد دیگر
57 فرد دیگر
+
مرحبا بر تو حميد سوريان...
تو افتخار ايراني...
مبارك همه ي ايراني هاي عزيز...
cindrella♪
97/10/17
14 فرد دیگر
35 فرد دیگر
+
كودكي را مي بينم با چشماني اشكبار به دنبال باباش
بابانرو!!!
بابا ميخنده وبا لبخندي زيباتر از ماه كودكش رو تنها ميذاره
اشك وبهت در چشمان كودك كه بابا كجاميره
آخه مرد تو چقدر گرفتي كه گريه ي جگرگوشه ات هم نميتونه جلوتو بگيره
مگه ميشه داوطلبانه بري توي دل خطر وعمر و سلامتيت رو بذاري اما چيزي بهت نرسيده باشه!!!
بله ميشه...همه ي اينا شدنيه اما در باور ما نميگنجه
تمام زندگي و نفس كشيدن ما هديه ي شهداست
مختار تندر
97/3/21
cindrella♪
97/10/17
+
گاهي دلم مي خواهد وقتي بغض مي کنم...
خدا از آسمان به زمين بياد...
اشک هايم را پاک کند...
دستم را بگيرد و بگويد:
اينجا آدما اذيتت ميکنن...
بــيـــا بــــــريــــــــم...
باغ آرزوها
97/3/8
9 فرد دیگر
43 فرد دیگر
همابانو
97/2/13
ღೋاحرار
96/12/1
+
*زماني كه شيطان به كمك مي آيد...
مردي صبح زود از خواب بيدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد) بخواند...
لباس پوشيد و راهي خانه خدا شد...
در راه به مسجد، مرد زمين خورد و لباس هايش کثيف شد. او بلند شد،
خودش را پاک کرد و به خانه برگشت...
مرد لباس هايش را عوض کرد و دوباره راهي خانه خدا شد...در راه به مسجد و
در همان نقطه مجدداً زمين خورد!!!*
عليرضااحساني نيا
96/8/17
*او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت...يک بار ديگر لباس هايش
را عوض کرد و راهي خانه خدا شد...
در راه به مسجد، با مردي که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسيد...
مرد پاسخ داد: (( من ديدم شما در راه به مسجد دو بار به زمين افتاديد.))،
از اين رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم...*
مرد اول از او بطور فراوان تشکر مي کند و هر دو راهشان را به طرف مسجد
ادامه مي دهند...همين که به مسجد رسيدند، مرد اول از مرد چراغ بدست
در خواست مي کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند...
مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداري مي کند...
مرد اول درخواستش را دوبار ديگر تکرار مي کند و مجدداً همان جواب را مي شنود...
مرد اول سوال مي کند که؛ چرا او نمي خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند؟؟؟
+
خسته ام...خسته تر از هميشه...
موجي از سردرگمي ميان اين همه خوددرگيري ها شده ام...
شبيه شعرهاي ناتمامم...
شبيه واژه هاي نو...
آنچه كه بايد باشد نيست...
نمي دانم مرا چه شده است!!!
فقط مي دانم كه يك اتفاقي بايد اتفاق بيفتد...
يك چيز بايد باشد و نيست...
عليرضااحساني نيا
96/8/17