پيام
+
روزگاري بود در باغ بزرگي بهزاد
ميگشت بين درختان شادمان چو نوزاد
بوي غذا آمد به دماغش و دهانش افتاد آب
فوري رفت به خانه و قابلمه روي اجاق نهاد
باران آمده و رنگين كمان نمايان شده بود
براي ديدنش مقداري پاي پنجره ايستاد
تا نهار سبدي ميوه قشنگ چيد روي ميز
و بشقاب و قاشق و چنگال و كارد قرارداد
غروب كه هوا تاريك شده بود نگاه نمود
فرز مسواك زد و سپس خوابيد خيلي شاد
mariii
100/9/3
* راوندي *
خيلي جالب ! هم شعر هم داستان :)
Miss fatima
اسم داداشم بهزاده:D خوندمش يادش افتادم
نكاتي از فيزيولوژي ب
آره ، يك نوع از موضوعات شعري سرودن داستان است و منهم اين سبك را متوجه شده ام .
mariii
{a h=phisiology89}نكاتي از فيزيولوژي ب{/a} در فيد ديگرتون عرض کردم شما بايد براي برنامه هاي کودک و نوجوان و تبليغاتي کار کنيد
mariii
نميدونم چرا با خوندنش ريتم و وزن شعر زاغکي قالب پنيري ديد بر دهان گرفتو زود پريد را در ذهنم تداعي کرد