پيامهاي ارسالي
+
...
داشتم فک ميکردم چقد تحت تاثير اين عروسک بودم؟
مامانم يه کاري کرد که من فک کنم بازيه
ناخناشو با هم کوتاه کرديم چون ميرفت مدرسه
لاکاشو پاک کرديم...
موهاشو بافتيم
مث خودم چادر سرش کردم
و نماز جمعه هم ميرفت...
مامانم خيلي ساده نذاشت من مث باربي بشم چون باربي مث من شد..
حرف امروز من
93/7/5
حرف امروز من
آفرين به مامانتون
+
خونه يکي از دخترهاي افه اي فاميل بوديم
که براي آب کردن دل من ، کمد باربي هاشو بهم نشون داد...
باباش وقتي سفرهاي دريايي ميرفت يکي از اينا رو براش مي آورد... عيد اون سال مامانم بعد از اصرار فراوان برام يکي از اونا رو با تمام وسايلش خريد.... اون سال من به تکليف رسيده بودم و باربي من لباس درست و حسابي نداشت....مامانم قاطيِ بازي کردن من ميشد و ميگفت آخه اينکه اينطوري نميتونه بره بيرون...
+
...
و براش يه شلوار و چادر نماز و يه چادر مشکي دوخت با مقنعه....
فکر ميکنيد چي شد؟
زانوهاي باربي ام شکست....
چون با من نماز ميخوند و من وقت تشهد براي اينکه روي دو زانو بشينه زانوهاشو تا ته خم ميکردم...
و طبعا يک باربي آمريکايي عادتي به دو زانو چهار زانو نشستن نداره و اصلا خمي زانوهاش تا اين حد طراحي نشده....
من بعد از اون 5 -6 تا باربي ديگه خريدم و همشون بعد از دو روز زانو نداشتند...
+
از تدبير ساده اما موثر يک مادر خردمند و مومن غرق شعف شدم که چطور يک تهديد به نام باربي رو براي فرزند خودش تبديل به يک فرصت کردند.
خاطره رو با هم بخونيم:
عروسک باربي رو وقتي کلاس سوم بودم شناختم...
دست و پاش 90درجه کج و راست ميشد و انگشتاي ظريفي داشت..
و اين براي من که عاشق چيزهاي کوچولو و ظريف (مث خونه کوچيک،ماشين کوچيک) بودم رويا بود...