پيامهاي ارسالي
+
روزي در يک ميهماني مرد خيلي چاقي سراغ برنارد شاو که بسيار لاغر بود رفت وگفت:آقاي شاو ! وقتي من شما را مي بينم فکر مي کنم در اروپا قحطي افتاده است برنارد شاو هم سريع جواب ميدهد : بله ! من هم هر وقت شما را مي بينم فکر مي کنم عامل اين قحطي شما هستيد!
*زهرا بانو*
91/4/20
*زهرا بانو*
:))
+
زنه شوهرشو ميبره دکتر...
.
.
... ...
دکتر به زنه ميگه: خانم، نبايد هيچ استرسي به شوهرتون وارد بشه
بايد خوب غذا بخوره، هرچي که ميخواد براش فراهم بشه و براي 1 سال هيچ بحث و دعوايي سر هيچ موضوعي حتي سر طلا و سکه و ماشين و خونه هم نبايد با هم داشته باشن.
تو راه برگشت مرده ميپرسه: خانم دکتر چي گفت؟
زنه ميگه : هيچي، گفت تو هيچ شانسي براي زنده موندن نداري
*زهرا بانو*
91/4/19
+
مردي از اينکه زنش به گربه خانه بيشتر از او توجه ميکرد ناراحت بود، يک روز گربه را برد و چندتا خيابان آنطرف تر ول کرد
ولي تا رسيد به خانه، ديد گربه زود تر از اون برگشته خونه، اين کار چندين دفعه تکرار شد و مرد حسابي کلافه شده بود. بالاخره يک روز گربه را با ماشين گرداند، از چندين پل و رودخانه پارک و غيره گذشت و بالاخره گربه را در منطقه اي پرت و دورافتاده ول کرد. آن شب مرد به خانه بر نگشت آخرشب زنگ زد
عليرضااحساني نيا
91/4/9
+
در يک شب سرد زمستاني يک زوج سالمند وارد رستوران بزرگي شدند. آنها در ميان زوجهاي جواني که در آنجا حضور داشتند
بسيار جلب توجه ميکردند.
بسياري از آنان، زوج سالخورده را تحسين ميکردند
و به راحتي مي شد فکرشان را از نگاهشان خواند:نگاه کنيد،اين دو نفر عمري است که در کنار يکديگر زندگي ميکنند و چقدر در کنار هم خوشبختند.
#حسين عاشوري#
91/4/5
پيرمرد براي سفارش غذا به طرف صندوق رفت.غذا سفارش داد،
پولش را پرداخت و غذا آماده شد. با سيني به طرف ميزي که همسرش پشت آن نشسته بود رفت و رو به رويش نشست.
يک ساندويچ همبرگر، يک بشقاب سيب زميني خلال شده و يک نوشابه در سيني بود.
پيرمرد همبرگر را از لاي کاغذ در آورد و آن را با دقت به دو تکه ي مساوي تقسيم کرد.
سپس سيب زميني ها را به دقت شمرد و تقسيم کرد.
پيرمرد کمي نوشابه خورد و همسرش نيز از همان ليوان کمي نوشيد. همين که پيرمرد به ساندويچ خود گاز ميزد
مشتريان ديگر با ناراحتي به آنها نگاه ميکردند و اين بار به اين فــکر ميکردند که آن زوج پيــر احتمالا آن قدر فقيــر هستند که نميتوانند دو ساندويچ سفــارش بدهند.
پيرمرد شروع کرد به خوردن سيب زمينيهايش.
مرد جواني از جاي خو بر خاست و به طرف ميز زوج پير
آمد و به پير مرد پيشنهاد کرد
تا برايشان يک ساندويچ و نوشابه بگيرد. اما پير مرد قبول نکرد و گفت : همه چيز رو به راه است،
ما عادت داريم در همه چيز شريک باشيم.مردم کم کم متوجه شدند در تمام مدتي که پيرمرد غذايش را ميخورد، پيرزن او را نگاه ميکند و لب به غذايش نميزند.
بار ديگر همان جوان به طرف ميز رفت و از آنها خواهش کرد که اجازه بدهند يک ساندويچ ديگر برايشان سفارش بدهد و اين دفعه پير زن توضيح
داد: ماعادت داريم در همه چيز
با هم شريک باشيم.همين که پيرمرد غذايش را تمام کرد، مرد جوان طاقت نياورد و باز به طرف ميز آن دو آمد و گفت: ميتوانم سوالي از شما بپرسم خانم؟
پيرزن جواب داد: بفرماييد چرا شما چيزي نميخوريد ؟
شما که گفتيد در همه چيز با هم شريک هستيد. منتظر چي هستيد؟
پيرزن جواب داد:منتظر دندانهــــــا!!!