پيام
+
[تلگرام]
واااااي كه چقدر اين شعر زيباست
لطفا كامل بخونين اگه گريه كردي و دلت شكست التماس دعا
خواب بودم، خواب ديدم مرده ام/
بي نهايت خسته و افسرده ام/
تا ميان گور رفتم دل گرفت/
قبر کن سنگ لحد را گل گرفت/
روي من خروارها از خاک بود/
واي، قبر من چه وحشتناک بود!
بالش زير سرم از سنگ بود/
غرق ظلمت، سوت و کور تنگ بود/
هر که آمد پيش، حرفي راند و رفت/
سوره ي حمدي برايم خواند و رفت/
خسته بودم هيچ کس يارم نشد/
زان ميان يک تن خريدارم نشد/
نه رفيقي، نه شفيقي، نه کسي/
ترس بود و وحشت و دلواپسي/
ناله مي کردم وليکن بي جواب/
تشنه بودم، در پي يک جرعه آب/
آمدند از راه نزدم دو ملک/
تيره شد در پيش چشمانم فلک/
يک ملک گفتا: بگو دين تو چيست؟
ديگري فرياد زد: رب تو کيست؟
گر چه پرسش ها به ظاهر ساده بود/
لرزه بر اندام من افتاده بود/
هر چه کردم سعي تا گويم جواب/
سدّ نطقم شد هراس و اضطراب/
از سکوتم آن دو گشته خشمگين/
رفت بالا گرزهاي آتشين/
قبر من پر گشته بود از نار و دود/
بار ديگر با غضب پرسش نمود:
اي گنه کار سيه دل، بسته پر/
نام اربابان خود يک يک ببر/
گوئيا لب ها به هم چسبيده بود/
گوش گويا نامشان نشنيده بود/
نامهاي خوبشان از ياد رفت/
واي، سعي و زحمتم بر باد رفت/
چهره ام از شرم ميشد سرخ و زرد/
بار ديگر بر سرم فرياد کرد:
در ميان عمر خود کن جستجو/
کارهاي نيک و زشتت را بگو/
هر چه مي کردم به اعمالم نگاه/
کوله بارم بود مملو از گناه/
کارهاي زشت من بسيار بود/
بر زبان آوردنش دشوار بود/
چاره اي جز لب فرو بستن نبود/
گرز آتش بر سرم آمد فرود/
عمق جانم از حرارت آب شد/
روحم از فرط الم بي تاب شد/
چون ملائک نا اميد از من شدند/
حرف آخر را چنين با من زدند:
عمر خود را اي جوان کردي تباه/
نامه اعمال تو باشد سياه/
ما که ماموران حق داوريم/
پس تو را سوي جهنم مي بريم/
ديگر آنجا عذر خواهي دير بود/
دست و پايم بسته در زنجير بود/
نا اميد از هرکجا و دل فکار/
مي کشيدندم به خِفّت سوي نار/
ناگهان الطاف حق آغاز شد/
از جنان درهاي رحمت باز شد/
مردي آمد از تبار آسمان/
ديگران چون نجم و او چون کهکشان/
صورتش خورشيد بود و غرق نور/
جام چشمانش پر از خمر طهور/
چشمهايش زندگاني مي سرود/
درد را از قلب انسان مي زدود/
بر سر خود شال سبزي بسته بود/
بر دلم مهرش عجب بنشسته بود/
کِي به زيبائي او گل مي رسيد/
پيش او يوسف خجالت مي کشيد/
دو ملک سر را به زير انداختند/
بال خود را فرش راهش ساختند/
غرق حيرت داشتند اين زمزمه/
آمده اينجا حسين فاطمه؟!
صاحب روز قيامت آمده/
گوئيا بهر شفاعت آمده/
سوي من آمد مرا شرمنده کرد/
مهربانانه به رويم خنده کرد/
گشتم از خود بي خود از بوي حسين (ع)/
من کجا و ديدن روي حسين (ع)/
گفت: آزادش کنيد اين بنده را/
خانه آبادش کنيد اين بنده را/
اينکه اين جا اين چنين تنها شده/
کام او با تربت من وا شده/
مادرش او را به عشقم زاده است/
گريه کرده بعد شيرش داده است/
خويش را در سوز عشقم آب کرد/
عکس من را بر دل خود قاب کرد/
بارها بر من محبت کرده است/
سينه اش را وقف هيئت کرده است/
سينه چاک آل زهرا بوده است/
چاي ريز مجلس ما بوده است/
اسم من راز و نيازش بوده است/
تربتم مهر نمازش بوده است/
پرچم من را به دوشش مي کشيد/
پا برهنه در عزايم مي دويد/
بهر عباسم به تن کرده کفن/
روز تاسوعا شده سقاي من/
اقتدا بر خواهرم زينب نمود/
گاه ميشد صورتش بهرم کبود/
تا به دنيا بود از من دم زده/
او غذاي روضه ام را هم زده/
قلب او از حب ما لبريز بود/
پيش چشمش غير ما ناچيز بود/
با ادب در مجلس ما مي نشست/
قلب او با روضه ي من مي شکست/
حرمت ما را به دنيا پاس داشت/
ارتباطي تنگ با عباس داشت/
اشک او با نام من مي شد روان/
گريه در روضه نمي دادش امان/
بارها لعن اميه کرده است/
خويش را نذر رقيه کرده است/
گريه کرده چون براي اکبرم/
با خود او را نزد زهرا (س) مي برم/
هرچه باشد او برايم بنده است/
او بسوزد، صاحبش شرمنده است/
در مرامم نيست او تنها شود/
باعث خوشحالي اعدا شود/
گرچه در ظاهر گنه کار است و بد/
قلب او بوي محبت ميدهد/
سختي جان کندن و هول جواب/
بس بود بهرش به عنوان عقاب/
در قيامت عطر و بويش مي دهم/
پيش مردم آبرويش مي دهم/
آري آري، هرکه پا بست من است/
نامه ي اعمال او دست من است/
فقط به عشق آقا امام حسين وهرچي نوکر پخش کن
يا علي مدد.
در انتظار آفتاب
96/3/3
در انتظار آفتاب
شاعرش کي بود... قشنگ بود و تکان دهنده