پيام
+
توالي سکون
توالي سکوت و يک روز بهار که زندگي بيدار ميشد و شکوفه ها
سينه کشان دشت را درمي نورديدند
او با چشم هايش به من خيره شد و من ديگر نفهميدم
چه نمي يافتم که سوختم ، بهار تمام شد و او ديگر نيست .
نگارستان خيال
94/5/28
ادمک
برگرفته از نمايشگاه چيدمان خانم مهرنوش آقاجواهري