پيام
+
بينوايي، شيخ حسن را ديد و دامانش گرفت
شيخ گفتا: "اي برادر اين عبا، افسار نيست؟"
گفت: "ميدانم، ولي دارم سؤالي از شما"
گفت: "اكنون فرصتِ پاسخ، در اين ديدار نيست"
گفت: "از فقر و گراني، جان ما آمد به لب"
گفت: "ميدانم، گراني قابل انكار نيست"
گفت: "ميداني حسن؟ پس زودتر كاري بكن"
گفت: "مشغولم، ولي سخت است، ره هموار نيست"
گفت: "پس اين قيمت بازار را تثبيت كن"
گفت: "با بازار، ما را قدرت پيكار نيست"
* راوندي *
93/1/25
* راوندي *
گفت : از خوش بينيت دارالعجب ... گفت : کار ما بجز آزار نيست