پيام
+
يه روز تو دانشگاه براي خوردن غذا رفتم سلف
دانشگاه ...
مستقيم رفتم سر ميزه اساتيد .. شروع کردم
به غذا
خوردن ..
استاد عصباني شد وبهم گفت تا حالا ديدي گاو
و پرنده
با هم غذا
بخورن؟ !
گفتم باشه من پرواز ميکنم .. ميرم يه جاي
ديگه غذا
ميخورم ...
استاد عصباني شد .. تصميم گرفت بعد جلسه
امتحان
حالمو بگيره
موقع تموم شدن جلسه امتحان .. استاد ديد
راهي براي
رد کردنم
نداره ..
رضا تنها ...
93/10/30
عآطفه
گفت ازت يه سوال ميرسم اگه منطقي جوابمو
بدي
بهت نمره
ميدم ..
قبول کردم .. بهم گفت دوتا کيسه هست ..
يکيش پره
پوله ...
يکيشم .. شعورو عقل ... کدومو انتخاب
ميکني؟
گفتم .. کيسه پراز پول رو .. استاد گفت ولي
من کيسه
شعور
وعقل رو انتخاب ميکردم .. گفتم .. ادم اون
چيزي رو
که نداره انتخاب
ميکنه !
استاد که خونش به جوش اومده بود .. زير
برگه
نوشت .. گاو ..
منم بهش توجهي نکردم . رفتم .. ولي بعد چن
دقيقه ...
عآطفه
برگشتم بهش گفتم .. استاد .. اسمتونو
نوشتين ..
ولي امضا نکردين !...
روايتي از دوستان
عآطفه
thank u
زينب سادات ^_^
شستش گذاشت کنار:-/