پيام
+
دگر از دست خضر هم بر نيايد
که داغ غم ز قلب من زُدايد
مهرباني #
103/2/19
كيوان گيتي نژاد و
ديگر جاني براي ماندن نمانده خيلي سخت است که دگر اعتمادي به پايان اين ره ميان دنيا و قيامت راهي برا کندن بيابم بايد دستها را شست و بي نگاه به عقب فقط گذر کرد و خاطرات را در غربت از ياد و دل گذر داد و به اميد آخرين قنبر غيرت و بيعتم را به عنوان تنهاترين و آخرين رجز خوان در غربت در عين ازلت و بي کسي بر روي زانوان خيالي معشوق دست به دست تنهايي از برزخ گذر کرد به اميد يک سرابي خاطره انگيز
كيوان گيتي نژاد و
ن به دلت دل بستم و عاشق ترين تنهاي حيدري شد آئين و پيمانم گشتم ز سر تنهايي و غفلت باران زده در پي بستان خيالي معشوق به برزخ زدم ره و نيازم را آنجا سپردم به دست معشوق که ندا آمد اگر به جاي 45 سال ليلي ليلي کردن يکبار مرا مي خواندي هزارميليارد به برت ميکردم از،سر وصال ولي افسوس که ليلي ندارد خيال رها کردن به اميد تنبيه اين دل وامانده بي قرار به آن وعده خيالي و بيعت مردانه خريدار ندار
كيوان گيتي نژاد و
حتما که نبايد خضر باشه کيوان بميره من که مرده ام مفت نمي ارزه حالا زنده شدم بگو قيمتش چنده برات مي خرم