شبکه اجتماعی پارسی زبانانپارسی یار

پيام

+ زندگي به آن دو چشم تو خلاصه ميشود,, زندگي به آه سرد من محل نميکند زندگي درون قلب تو اثر نميکند,,,زندگي مثل نگاهيست در خاطره ها مثل تنهايي است در شهر صدا,,,مثل چشمان توو بعد آن هم حادثه ها,,,,مثل من که قلب خود را سهل دادم به فنا..........
خطا در آدرس عکس
من قلب کوچولويي دارم؛ خيلي کوچولو؛ خيلي خيلي کوچولو. مادربزرگم مي‌گويد: قلب آدم نبايد خالي بماند. اگر خالي بماند،‌مثل گلدان خالي زشت است و آدم را اذيت مي‌کند. براي همين هم، مدتي ست دارم فکر مي‌کنم اين قلب کوچولو را به چه کسي بايد بدهم؛ يعني، راستش، چطور بگويم؟ ‌دلم مي‌خواهد تمام تمام اين قلب کوچولو را مثل يک خانه قشنگ کوچولو، به کسي بدهم که خيلي خيلي دوستش دارم… يا… نمي‌دانم… کسي که خيلي خوب است،
قلب، راستش نمي‌دانم چيست، اما اين را مي‌دانم که فقط جاي آدم‌هاي خيلي خيلي خوب است ـ براي هميشه … خب… بعد از مدت‌ها که فکر کردم، تصميم گرفتم قلبم را بدهم به مادرم، تمام قلبم را تمام تمامش را بدهم به مادرم، و اين کار را هم کردم… اما… اما وقتي به قلبم نگاه کردم، ديدم، با اين که مادر خوبم توي قلبم جا گرفته، خيلي هم راحت است، باز هم نصف قلبم خالي مانده… خب معلوم است.
من از اول هم بايد عقلم مي‌رسيد و قلبم را به هر دوتاشان مي‌دادم؛ به پدرم و مادرم. پس، همين کار را کردم. بعدش مي‌دانيد چطور شد؟ بله، درست است. نگاه کردم و ديدم که بازهم ، توي قلبم، مقداري جاي خالي مانده… فورا تصميم گرفتم آن گوشه‌ي خالي قلبم را بدهم به چند نفر؛ چند نفر که خيلي دوستشان داشتم؛ و اين کار را هم کردم: برادر بزرگم، خواهر کوچکم، پدر بزرگم، مادر بزرگم، يک دايي مهربان و يک عموي خوش اخلاقم را
من وقتي ديدم همه‌ي آدم‌هاي خوب را دارم توي قلبم جا مي‌دهم، سعي کردم اين عموي پدرم را هم ببرم توي قلبم و يک گوشه بهش جا بدهم… اما… جا نگرفت… هرچي کردم جا نگرفت… دلم هم سوخت… اما چکار کنم؟ جا نگرفت ديگر. تقصير من که نيست حتما تقصير خودش است. يعني، راستش، هر وقت که خودش هم، با زحمت و فشار، جا مي‌گرفت، صندوق بزرگ پول‌هايش بيرون مي‌ماند و او، دَوان دَوان از قلبم مي‌آمد بيرون تا صندوق را بردارد…
قشنگ بود...
برای مشاهده پیام های بیشتر لطفا وارد شوید
vertical_align_top