فرستنده :
دختر شاه پريون
جمعه 91/6/31
قصه تمام شده بود
کلاغ نشست پيش پاي قصه گو والتماس کرد
يک بار فقط براي يک بار بگو
قصه ما به سر رسيد کلاغه به خو........
گريه امانش نداد!!!!!!!!!!!0
قصه گو به نيمه هاي قصه رسيد
کلاغ توي اين تاريکي ان دورها سو سوي چراغي ديد
اين بار بايد قبل از به سر رسيدن قصه به خانه اش مي رسيد
قصه گو از نيمه قصه گذشت
کلاغ خيره به سوسوي دور چراغ
هر چه توان داشت بال زد
اشک توي چشمهايش جمع شده بود
قصه گو به اخر قصه رسيد هنوز چيزي نگفته بود
کلاغ تندتر بال مي زد بال بال ميزد
چراغ که خاموش شد
بغض کلاغ همون جا توي تاريکي اسمان ترکيد
قصه گو گفته بود!!!!!!!!!
فرستنده :
دختر شاه پريون
پنج شنبه 91/6/30
نخند به من ...
نخند به احساس کودکانه ي دلم که گاهي همين دل دليل زندگي مي شود .
نخند اگر از تکرار آواي کلمه اي از تو آرام مي شوم ...
نخند به دل ساده ام که دستان لرزانش نه تاب نوشتن حقيقت را دارد و نه جرأت لرزاندن دلت را ...
نخند به من ، نخند به روياي نيمه کاره ام ، که من رويايم را با قلم موي دلم رنگ مي زنم حتي اگر نباشي ...
نخند به سر خوشي ام حتي اگر بهانه ام براي شادماني تنها جمله اي ، کلامي ، حرفي از تو باشد ...
فرستنده :
دختر شاه پريون
يكشنبه 91/6/19
فروردين من باش
ميخواهم پيراهنت را درو کنم