فرستنده :
محمّـد تــرابـي
شنبه 92/9/2
سلام ، پدري عارف و فرزانه تعريف مي کرد که در سال هاي 1330يا 1331 با کارواني به کربلا رفتيم و مجوز و ويزا و ... نداشتيم ، ما را گرفتند و به شرطه خانه بردند ، من به همراهان گفتم پاسخ دادن به شرطه ها را به من واگذاريد و شما چيزي نگوئيد ، رئيس شرطه ها هرچه از من پرسيد که چطوري به عراق آمده ايد ؟ قاچاق بر تان کيست ؟ چرا بدون مجوز به عراق آمده ايد ؟ و .... در پاسخ همه ي سئوالات او مي گفتم : آمــــديم ! ... بالاخره رئيس شرطه ها با عصبانيت گفت : هذا مجنون ! و به شرطه ديگر به زبان خودشان گفت : ولشان کنيد بروند اين ها ديوانه اند ! موقع خروج از آن محل رئيس شرطه ها نگاهي به من کرد گفت : انت مجنون ! من هم در پاسخ گفتم ، نِعَم ، اَنَا مَجنون ، مجنونٌ باالحسين ! او هم خنديد گفت : مجنونٌ باالحسين ...
اي خدا من عاشقم عاشق ترم کن * از تمام عاشقان شيداترم کن * من که خود ديوانه ي عشق حسينم * از همه ديوانگان مجنون ترم کن ، مؤيد باشيد و پايدار
مؤيد باشيد