پيام
+
#معرفي_کتاب
*راض ِبابا*
«راضِ بابا» روايت شخصيت دختري نوجوان است. دختري که تمام تلاشش را به کار
ميبندد تا در زندگي اول باشد. در شانزدهمين بهار عمرش حادثهاي رخ ميدهد و
او را در رسيدن به خواستهاش کمک ميکند؛ انفجاري که در سال 1387 در حسينيه
سيدالشهداي شيراز رخ داده و نقطه اوج زندگي او را رقم ميزند.
2-اشراق
103/8/13
غزل صداقت
شهيد راضيه کشاورز 11 شهريور 1371 در ظهر گرم تابستاني همزمان با نواي
اذان ظهر در مرودشت شيراز به دنيا آمد. والدينش به خاطر ارادتي که به خانم
فاطمه زهرا (سلام الله عليها) داشتند نام راضيه را برايش برگزيدند.
غزل صداقت
روزها يکي پس از ديگري سپري ميشدند. راضيه بزرگتر ميشد و با وجودش شور و
نشاط مضاعفي به خانه ميبخشيد. از همان کودکي روحيهاي شاداب و پرشور و
نشاط داشت و لطافت و مهربانياش به وضوح در برخورد با اطرافيان آشکار بود.
راضيه تا قبل از بهار 16 سالگيش موقعيت هاي چشمگيري را در زمينه ورزش
کاراته، مسابقات قرآن و درس و تحصيل کسب کرد.
غزل صداقت
کشاورز از انفجار در حسينه سيدالشهداء عليه السلام شيراز 18 روز در کما
ميرود و سرانجام در سن 16 سالگي به شهادت ميرسد. جالب آنکه وي در
فروردينماه سال 1387 بعد از آنکه از زيارت بارگاه امام رضا(ع) به شهرش
بازگشت، آرزويش برآورده شد و بر اثر انفجار بمب در حسينيه کانون فرهنگي
رهپويان وصال شيراز توسط عوامل تروريستي و بعد از تحمل 18 روز درد و رنج
ناشي از جراحت به جمع شهيدان اين حادثه پيوست.
غزل صداقت
*از وقتي به خانه نيامده بود،خيلي احساس تنهايي مي کردم.هيچ کس نمي
توانست مثل راضيه جاي خالي همه را برايم پر کند.روزهايي را به خاطر مي
آوردم که با اقوام به تفريح مي رفتيم.
غزل صداقت
راضيه بعد از بازي کردن با دخترها،به
سراغ من که پسر هم سن خودم توي آن جمع نداشتم،مي آمد و شروع مي کرديم به
بازي هايي که من دوست داشتم.توپ بازي،بالارفتن از درخت، و ... با من مثل يک
پسر رفتار مي کرد و حتي گاهي شجاع تر از من هم مي شد..صفحه 77
غزل صداقت
*راض بابا/انتشارات شهيد کاظمي/120 صفحه*
غزل صداقت
اگر خواستين کتاب رو اينترنتي بخرين از طريق اين لينک 10 هزار تومان توي خريد کتاب تخفيف ميگيريد :)
غزل صداقت
https://basalam.com/samed_ketab/product/90468?ref=ym4a
در انتظار آفتاب
http://khckdk.parsiblog.com/Old/Feeds/ چه خوبه:) تاحالا ازين تخفيفيا نگرفتم
انديشه نگار
@};-
* کميل *
هر کتابي که ايشون معرفي مي کنند بخريد ، خود من بيشترش رو خريدم و استفاده کردم ، البته جز خداحافظ سالار B-)
در انتظار آفتاب
{a h=khckdk}غزل صداقت{/a} دمت گرم امروز دعبل و زلفا و انسان 250 ساله رم سفارش دادم ^_^
غزل صداقت
http://maysan.parsiblog.com/Old/Feeds/ بگير خيلي کيف ميده=)
غزل صداقت
http://hizbolah.parsiblog.com/Old/Feeds/ خداحافظ سالار رو نخوندين يا خوب نبود؟
غزل صداقت
http://maysan.parsiblog.com/Old/Feeds/ بعد اون دوتا بخون :دي
* کميل *
{a h=khckdk}غزل صداقت{/a} ديدم راويش خانمه نگرفتم :-|
غزل صداقت
http://hizbolah.parsiblog.com/Old/Feeds/ عجب :ا
كيوان گيتي نژاد و
راضيه تنها شده بود عالم بر او سخت گرفت زمان به سرعت در حال رفتن بود ايستگاهي ام در راه نبود عن الغيب بايد به مقصد مي رسيد مقصدي که پايانه اي به سوي اميد نداشت و هرچه بود در بمباران خواسته ها يا متلاشي يا از قيافه افتاده بود في المثل قاراش ميشي عجيب به پا شده بود از يک طرف آرزوي رسيدن از يک طرف مسير بي پايانه زمان به ته خط رسيده ناقوس مرگ آرزوها همه به صدا درآمده بود
كيوان گيتي نژاد و
سال در يک مسير به اميد رسيدن به 15چقدر سخت بود فراز و نشيب دل بستن و آخر بفهمي مقصد بي پايانه بوده است حالا چه کني؟ادامه بدهي زمان به پايان رسيده ادامه ندهي چاره اي جز اين نمانده زندگي به بطالت رفته بود اما حيدري بازنده نبود عاشقي بي باک بود عاشق معشوق بود تنها يک انگيزه مي خواست براي ادامه اما ناقوس به صدا آمده بود؟ديگر حرفاش و خيالات اش براي همه رنگ باخته بود
كيوان گيتي نژاد و
نه پاي پيش نه پاي برگشت ضمنا زمانه محاسبه گر بود و ديگر وقت تصفيه حساب بود او گفت نگوييد من خواب مي ديده ام که باور نمي کنم نگويد عاشق نيستم که خداهم نمي پذيرد فقط مي ترسم ليلي مرا منکر شود شيرين پشت کوه انتظار نکشد که دل گفت تو مهم است که ميداني که هست دلت پيش دلبر دلبر منکر شود تو که منکر نميشوي؟گفتم اگر منکر شوم عمرم را باخته ام گفت عاشقي؟گفت بيشتر بر
كيوان گيتي نژاد و
زبان نيايد رسم و نام و سرشتش گفت احسنت هرکه پرسيد به معشوق اشاره کن اگر گفت کو؟بگو اگر ميشد ببيني اسم من فرهاد مجنون نمي بود اگر گفتند خب تو که مي بيني چه رسم و شکل استبگو زبان عشق قابل ترسيم نيست آنچه من مي بينم جز عاشق کس نيابد رسم و دينش خلاصه عمري او تو را بر همگان جار زد از اين به بعد تو از او رسم گير چندي او جاي تو نشيند اين رسم تو را ناجي شود
كيوان گيتي نژاد و
ولي دلم چي چشم ام فقط در خواب بر جمالش روشن است اما دل آنها به رسم خورشيد و پرتو آفشاني اش سرشته است خب تو هم از پرتو دل به جمال خورشيد گره زن خورشيد دست و دل باز است و نور دل تو از او جان گرفته است آنچه او در دلت روشن نمود خيالت با نور او در هم گزيده عشق او ناجي ات پرتو بيکران نور است او جمال نور است سيد علي پدر صاحب علم صحراي احمر ناجي است ايمان بدار بر رسم دلپذير و شفاعت عن غريبش مجنون
كيوان گيتي نژاد و
ما که دلسپرديم دلبسته ايم اما در اين روزها هر چه مي بينيم منطق و رسم فيزيک و جمع اعداد جمع اضداد اين ذهن دل انگيز است دل بريدم از دلم تنها دلم بند ليلي و شيرين مانده است مي ترسم يکروز چشم باز کنم مجنون و فرهاد را به رسم و نامي تازه بينم مي ترسم از من شاکي شوند حال که مي دانم شافي ندارم ترسم آن است ليلي و شيرين منکر همه خاطرات مان شوند يقين بدار دلت جاي قرصي پا نهاده تو به آن سپار چون
كيوان گيتي نژاد و
چون مريم عيسي رسم و زبان اين جماعت خوب مي داند اي مجنون دل به دلداري سپردي که رسم مجنوني را به دنيا وا نمي دهد هرچند اين قافله عيسي تو را به صليب کشند اما بدان اين زن که امروز بر بالاي صليب مي نگرد عيسي را يقين بدارد خدايش او را وا نمي دهد بدست اين قوم نامرد و ناجنس و نافرمان يقين بدار در صحراي احمر حر شوي حر بماني و حر لقب داديم تو را تا بر سر منزل دلدار شکيبايي کن مب آيد عيسي
كيوان گيتي نژاد و
خداوندا دل به عيسي سپردم مريم داغ عيسي ندارد تحمل مهدي جانان علم بر دست گرفته بزار حر شوم کس نفهمد راز اين دل تب دار گر من روم به سوي تقدير باکي نيست ترسم از آن است تفتيش عقايد در اين جماعت شده کاري بهر بازي اعيان مي ترسم نه مريم بمانم نه حر توبه گر پذيرفته شوم شيرين من فرهاد منم ليلي من مجنون من ام آمد ندا اي آشيخ نامت هر چه بود اينجا دل خريدار مي برد در اين شهر جز دلبر قيمت نمي گذارد
كيوان گيتي نژاد و
متاع تو را جز شيرين و ليلي کس خريدار نميشود مفت هم بفروشي کس نمي برد گران هم بدهي جز شيرين و ليلي نازش نمي خرد فکر بازار مباش جنس قيمي فقط خواهان يوي دارد درد تو را دوم کس نمي خرد خوش باش که وقت احتساب عشق مفت را ارزان کس نمي برد جز معشوق اين متاع تو قيمت ندارد خريدار دل ندارد تنها دلبر دل مي خرد شاه دل تنها اس ميخرد
كيوان گيتي نژاد و
دل نوشته هاي مجنون