پيام
+
*امتحان!*
پاي وجود را گرفته بود. چه کنم؟
کتاب درسي را در کشوي ميز گذاشته و با ظرافت تمام آن را طوري قرار دادم که نه کسي متوجه شودو نه به هنگام استفاده از آن دچار مشکل شوم. لحظه اي احساس آرامش کردم . معلم وارد کلاس شد و برگه هاي سؤال را توزيع کرد ، همه آماده امتحان بوديم اما ناگهان او بچه هاي کلاس را غافلگير کرد. آهسته آهسته سوي تخته سياه رفت و آيه اي کوتاه و پر معنا را روي تابلو نوشت:
*ابرار*
92/10/22
ولايت.وحدت.بصيرت
**أَ لَم يَعلَم بِأَنَّ اللهَ يَري**
سپس رو به ما کرد و تنها يک کلام گفت: آخرين نفر ورقه هاي امتحان را به دفتر بياورد و تحويل من دهد.آنگاه پيش چشمان مبهوت ما از کلاس خارج شد.او خدا را به يا د ما آورد و خود رفت. حالت عجيبي به من دست داده بود.من که از امتحان چيزي بلد نبودن فقط در برگه ام نوشتم:
آري يافتم که خدا مرا مي بيند