شبکه اجتماعی پارسی زبانانپارسی یار
سلام همراه تمام راه :) ...اينجا ما قراره هر هفته يه قلاب بگيريم براي هم تا بتونيم با هر قلاب يه پله به خدا نزديكتر بشيم . . . قلاب ِ اين هفته (هفته چهارم)*كظم غيظ* ـه . . .يعني تو اين هفته سعي ميكنيم تو عملمون و زندگي روز مره مون از اين موضوع غافل نشيم و اين عملو ترك نكنيم . . البته يادمون باشه با خودمونم روراس باشيم و خودمونو گول نزنيم :)..آخر هفته كه اين قلاب رو باز ميكنيم تا بريم به قلاب بعدي اثرات . نتايج ..خاطره ها و هرچيزي كه تو اين يه هفته در مورد موضوع قلاب به دست اومده رو تو فيد هايي تو اين اتاق براي هم ميگيم . . . در موردشون بحث ميكنيم ... خاطره نويسي تو اين زمينه خيلي كاربرد داره . . .:) ميتونيم وبلاگامونم با مطالب و تجربه هامون در اين زمينه به روز كنيم :) اگه يه قلاب نياز به تلاش بيشتري داشت و زمين خورده هاش زياد بودن تمديدش ميكنيم :) فقط بپا رفيق نيمه راه نشي . . .

پيام‌هاي اتاق

ساعت دماسنج
+ سخت آشفته و غمگين بودم… به خودم مي گفتم: بچه ها تنبل و بد اخلاقند دست کم ميگيرند درس ومشق خود را… بايد امروز يکي را بزنم، اخم کنم و نخندم اصلا تا بترسند از من و حسابي ببرند… خط کشي آوردم، درهوا چرخاندم... چشم ها در پي چوب، هرطرف مي غلطيد مشق ها را بگذاريد جلو، زود، معطل نکنيد ! اولي کامل بود، دومي بدخط بود بر سرش داد زدم... سومي مي لرزيد... خوب، گير آوردم !!! صيد در دام افتاد و به چنگ آمد زود..
دفتر مشق حسن گم شده بود اين طرف، آنطرف، نيمکتش را مي گشت تو کجايي بچه؟؟؟ بله آقا، اينجا همچنان مي لرزيد... ” پاک تنبل شده اي بچه بد ” " به خدا دفتر من گم شده آقا، همه شاهد هستند" ” ما نوشتيم آقا ” بازکن دستت را... خط کشم بالا رفت، خواستم برکف دستش بزنم او تقلا مي کرد چون نگاهش کردم ناله سختي کرد... گوشه ي صورت او قرمز شد هق هقي کردو سپس ساکت شد... همچنان مي گرييد... مثل شخصي آرام، بي خروش و ناله
ناگهان حمدالله، درکنارم خم شد زير يک ميز،کنار ديوار، دفتري پيدا کرد …… گفت : آقا ايناهاش، دفتر مشق حسن چون نگاهش کردم، عالي و خوش خط بود غرق در شرم و خجالت گشتم جاي آن چوب ستم، بردلم آتش زده بود سرخي گونه او، به کبودي گرويد ….. صبح فردا ديدم که حسن با پدرش، و يکي مرد دگر سوي من مي آيند... خجل و دل نگران، منتظر ماندم من تا که حرفي بزنند شکوه اي يا گله اي، يا که دعوا شايد سخت در انديشه ي آنان بودم
پدرش بعدِ سلام، گفت : لطفي بکنيد، و حسن را بسپاريد به ما ” گفتمش، چي شده آقا رحمان ؟؟؟ گفت : اين خنگ خدا وقتي از مدرسه برمي گشته به زمين افتاده بچه ي سر به هوا، يا که دعوا کرده قصه اي ساخته است زير ابرو وکنارچشمش، متورم شده است درد سختي دارد، مي بريمش دکتر با اجازه آقا ……. /چشمم افتاد به چشم کودک... غرق اندوه و تاثرگشتم منِ شرمنده معلم بودم
ليک آن کودک خرد وکوچک اين چنين درس بزرگي مي داد بي کتاب ودفتر …. من چه کوچک بودم او چه اندازه بزرگ به پدر نيز نگفت آنچه من از سرخشم، به سرش آوردم عيب کار ازخود من بود و نميدانستم من از آن روز معلم شده ام …. او به من ياد بداد درس زيبايي را... که به هنگامه ي خشم نه به دل تصميمي نه به لب دستوري نه کنم تنبيهي يا چرا اصلا من عصباني باشم با محبت شايد، گرهي بگشايم با خشونت هرگز... با خشونت هرگز...
ساعت دماسنج
گروه قلاب بگير بيام بالا
vertical_align_top