پيامهاي ارسالي
+
فرارسيدن ماهي که نامش به نام شما گره خورده و عطر خوش ميلاد شما از تک تک روزهايش، بلند است را بايد هزار هزار بار تبريک گفت! خدا دلتان را به ظهورتان شاد کند و چشم ما را به ديدن ايام ظفرمندي شما، روشن؛ آنقدر روشن که تاريکي دوران غيبتتان پاک شود از ذهن و خاطرهمان... http://salamagha.parsiblog.com/612006.htm
+
کردستان، تماماً سني نشين نيست. برخي شهرهايش - مثل بيجار- غالب جمعيتشان، شيعه است و بعضي ديگر - مثل قُروه- ترکيبي از شيعه و سني؛ اما از آنجا که اکثريت جمعيتش را اهل تسنن تشکيل ميدهند، رنگ و بوي ايام شهادت مادرتان را نميشد آنجا جست؛ جز در سنندج - مرکز استان- آن هم به واسطهي چند پلاکارد تسليت، بر سردر سازمانهاي دولتي. حتي در خيابانهاي بعضي شهرهاي آنجا ميشد ماشينهاي گل زدهاي را ديد که نشان از جشن ازدواج داشت!
با اين همه، انصاف نيست اگر نگويم که عموم کردها، نه متعصباند و نه اهل کينهورزي نسبت به شيعيان؛ برعکس، حتي محبّ شما اهل بيت- عليکم السلام- هم هستند؛ اما حيف که تولايشان، بيتبري است...
http://salamagha.parsiblog.com/544229.htm
+
ما در ندبههاي صبح جمعهمان بارها خواندهايم:«اللهمَّ لَکَ الحمدُ علي ما جَري بهِ قضائُکَ في أوليائِک» و کمتر کسي از ما فهميده است که يکي از مصاديق بارز دستگيري و راهنمايي شما، ائمهي معصومين- عليکم السلام- در همين يک جمله، نهفته است! شما به ما ياد دادهايد که چونان مبتلايان - که مأمور به شکر و حمد خداوند هستند- خود را در مصيبت و بلاي شما، اهل البيت- عليکم السلام- «صاحب ابتلاء» بدانيم و خدا را بر اين مصيبت، شکر کنيم! سختي و مشکلات تحمل آن مصيبت را شما، خاندان، به جان خريديد و ما، تنها با همراه شدن در غم آن مصيبتها، از نتايج عالي آنها بهره ميبريم... الله اکبر از اين همه کرامت!
+
وقتي احساس مي كني چيزي مانده بر گردنت...چيزي مثل يك حرف كه بايد برسانيش به گوش همه...مجبور مي شوي كه بنويسي...حتي پس از شش ماه سكوت...
+
... مي ايستم کناري و سر بلند مي کنم: صحن جامع رضوي فرو رفته است در مه! گويي ابرها هم سر تعظيم فرو آورده اند به محضر سلطان! گنبد شده است خورشيدي که از پس ابرها، نور مي پاشد به زلال فضاي ساکت و آرامبخش حرم. سياهي پرچم روي گنبد را از پشت هاله اشک هم مي شود ديد.نورافکن هاي دو طرف صحن- که نور سفيدشان به زحمت از تار و پود مه، بالا رفته است- گويي سايه روشني است بر بوم تيره فضا. جاي پاي باران را مي شود روي سنگپوش سفيد صحن ديد. صحن خلوت است...خلوت و آرام...
+
... فائزه کَمکي ترسيده بود:«چي شده يعني؟» شانه انداختم بالا:« نمي دونم» گردن کشيدم که کسي از بچه ها را پيدا کنم.سميه جلوتر داشت با بچه ها حرف مي زد و تحريکشان مي کرد. رفتم جلو:« چي شده؟ چرا راه نمي افتند؟» عرق نشسته بود به پيشاني اش.چند تا از دخترها را کرد توي صف و آهسته گفت:«نمي ذارن جلو بريم!» سيد از جلوي صف دويد سمت پسرهايي که عقب کشيده بودند:« دِ بريد جلو... چرا برگشتيد؟ هل بديد و بريد جلو ... برو جلو داداش...برو...»...