پيامهاي اتاق
+
«از حضرت امام حسن عسکرى عليه السلام روايت است که روزى مردى نزد پدرم ابى الحسن على النقى عليه السلام آمد. گريه مى کرد و مى لرزيد و مى گفت : يابن رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم ) والى شهر پسر مرا به سبب محبت به شما گرفته و به حاجبى دستور داده که او را به فلان مکان ببرند و از کوه بيندازند. حضرت فرمود: اکنون مطلب چيست ؟ گفت : مطلب من آن است که دعا کنيد تا فرزند من از اين مهلکه خلاص شود.
فاطمه ايماني
91/4/6
شوق وصال...
حضرت فرمود: برو که پسرت فردا صبح نزد تو حاضر مى شود و خبر عجيبى را به تو خواهد داد. پس آن مرد با جمعى که همراه او بودند، مراجعت نمودند. روز بعد، پسر به بهترين صورتى نزد پدر آمد. پدرش به او گفت : براى من تعريف کن که بر تو چه گذشت . پسر گفت : اى پدر فلان حاجب مرا به بالاى کوه برد، ناگاه ديدم دو نفر نزد من آمدند که از صورت ايشان زيباتر نديده بودم ، با جامه هاى پاکيزه و بوى خوش که به کار برده بودند.
شوق وصال...
ماءمورانى که مرا به بالاى کوه برده بودند، آنها را نمى ديدند.
پس آن خوش صورتان به من گفتند: چرا اين همه زارى مى کنى ؟ گفتم : مگر نمى بينيد که گورى کنده اند و مى خواهند مرا از اين کوه بيندازند و در اين گور دفن کنند. به من گفتند: اگر ما اين حاجب را از کوه بيندازيم و در اين گور دفن کنيم ، تو بر خود لازم مى بينى که بقيه عمرت را در آستان حضرت محمد مصطفى (صلى الله عليه و آله و سلم ) به سر ببرى ؟
شوق وصال...
گفتم : بلى ، به خدا. پس ايشان حاجب را گرفته و مى کشيدند و او فرياد مى زد و اصحابش نمى شنيدند تا آن که او به بالاى کوه بردند و از کوه انداختند. هنوز به زمين نرسيده بود که پاره پاره شد. پس اصحابش آمدند و فرياد زده و مى گريستند و از من غافل شدند. پس آن دو نفر مرا برداشته و به نزد تو آوردند و اکنون ايستاده و منتظرند که مرا به مکان تربت حضرت رسالت ببرند تا خادم آن موضع مقدس باشم.
شوق وصال...
پس با پدر خداحافظى نموده و رفت . بعد از آن پدر به خدمت حضرت على النقى عليه السلام آمد و آن واقعه را براى آن حضرت بيان نمود. در آن حين در ميان مردم خبر افتاد که فلان حاجب را گروهى عجيب آمده و از کوه انداخته اند و اصحابش او را در آن گور دفن کردند.»