تا شقايق هست زندگي بايد كرد
پيامهاي اتاق
+
شقايق گفت با خنده : نه بيمارم نه تبدارم، اگر سرخم چنان آتش، حديث ديگري دارم گلي بودم به صحرايي نه با اين رنگ و زيبايي. نبودم آن زمان هرگز نشان عشق و شيدايي يکي از روزهايي که زمين تبدار و سوزان بودو صحرا در عطش مي سوخت تمام غنچه ها تشنه ومن بي تاب و خشکيده تنم در آتشي مي سوخت ز ره آمد يکي خسته به پايش خار بنشسته و عشق از چهره اش پيداي پيدا بود ز آنچه زير لب مي گفت شنيدم سخت شيدا بود
y divouneh
90/8/22
ماتريکس خانومღ
نميدانم چه به جان دلبرش افتاده بود اما طبيبان ميگفتندش: اگر يک شاخه گل آرد ازآن نوعي که من بودم، بگيرند ريشه اش را و بسوزانند، شود مرهم براي دلبرش، آندم شفا يابد. چنانچه با خودش مي گفت: بسي کوه و بيابان را بسي صحراي سوزان را به دنبال گلش بوده و يک دم هم نياسوده که افتاد چشم او ناگه به روي من، بدون لحظه اي ترديد شتابان شد به سوي من به آساني مرا با ريشه از خاکم جداکرد و به ره افتاد و او -
ماتريکس خانومღ
مي رفت و من در دست او بودم او هرلحظه سر را رو به بالاها تشکر از خدا مي کرد. پس از چندي هوا چون کوره آتش، زمين مي سوخت و ديگر داشت در دستش تمام ريشه ام مي سوخت. به لب هايي که تاول داشت گفت:اما چه بايد کرد؟ در اين صحرا که آبي نيست، به جانم هيچ تابي نيست اگر گل ريشه اش سوزد که واي بر من براي دلبرم هرگز دوايي نيست و از اين گل که جايي نيست - شما
ماتريکس خانومღ
خودش هم تشنه بود اما نمي فهميد حالش را چنان مي رفت و من در دست اوبودم وحالامن تمام هست او بودم دلم مي سوخت اما راه پايان کو ؟ نه حتي آب،نسيمي در بيابان کو ؟ و ديگر داشت در دستش تمام جان من مي سوخت که ناگه روي زانوهاي خود خم شد دگر از صبر اوکم شد دلش لبريز ماتم شد کمي انديشه کرد آنگه مرا در گوشه اي از آن بيابان کاشت نشست و سينه را با سنگ خارايي زهم بشکافت. اما ! آه صداي قلب او گويي جهان را
ماتريکس خانومღ
زيرو رو مي کرد زمين و آسمان را پشت و رو مي کرد و هر چيزي که هرجا بود با غم رو به رو مي کرد نمي دانم چه مي گويم ؟ به جاي آب، خونش را به من مي داد و بر لب هاي او فرياد بمان اي گل که تو تاج سرم هستي دواي دلبرم هستي بمان اي گل
ماتريکس خانومღ
ومن ماندم نشان عشق و شيدايي و با اين رنگ و زيبايي ونام من شقايق شد،گل هميشه عاشق شد...........
پسردريا..d.f
خيلي خوشگل نوشتي
ماتريکس خانومღ
ممنونم پسر دريا