پيام
+
عمه جان چه دل تنگم امشب ، دل تنگتر و سوخته تر از خيمه هايي که بوي سوختن هستي ام را در دشت افشانده اند . دل تنگ تر از آسمان که خون مي گريد . دل تنگ تر از گودالي که باباي عزيزم را در آغوش گرفته است .
امشب پريشان تر از گيسوي توام . پريشان تر از کودکاني که در دشت گم شده اند . تشنه ام تشنۀ يک جرعه از لبخند پدر عطش زدۀ دستي که موي پريشان چنگ خورده ام را سامان بخشيد .
عمه دلتنگم دلتنگ صميميت نگاه عمو ، آرامش سيماي برادرم اکبر ، دلتنگ بابا جان گفتن بابا ، هيچ کس نيست ، غربت مرا شانه هاي صبور آسمان هم نمي توان کشيد .
مي گويي گريه نکن . مي گويي بي تاب نباش؟ چگونه نگريم که دمي از نگاهم دور نمي شود که برادرم اکبر از ميدان برگشت ارغواني و عرق گرفته و تشنه کام و به پدر گفت: آيا آبي هست تا کام تشنه ام را بنوازد . پدر جان سنگيني سلاح و عطش توان ايستادن از من گرفته است .
عمه جان سوختم از شرمساري بابا ، شرم بابا در مقابل خواهش برادرم ، در خود شکستم وقتي زبان خشکيده تر بابا کام اکبر را تشنه تر کرد.
دوست عزيز با مطلبي با عنوان (اثبات تجرد روح (نفس)) پذيراي قدوم گرم شما هستم.