شبکه اجتماعی پارسی زبانانپارسی یار
بهترين خاطرات... بهترين دوستيها... بهترين شاديها... بهترين اشکها... چه روزهايي بود روزهاي مدرسه... از خاطره هاي زيباي مدرسه براي هم بگوييم...

پيام‌هاي اتاق

ساعت دماسنج
+ (آيکون پيچيدن صداي تلفن در دفتر دبيرستان) . *معاون*: سلام. بفرماييد *پدر من*: سلام من خدايي هستم. مي خواستم درباره وضعيت تحصيلي محمدصادق خدايي سوال کنم. . *معاون*: خوبيد اقاي خدايي؟ *بذارين نگاه کنم دفتر نمرات را*... بله... رياضي 19 و 20 داشته، عربي 2 تا 20... شيمي 18... اجتماعي دو تا 19 و يکي 20... آفرين آفرين... خيلي درسش خوبه! بذارين فيزيک رو هم نگاه کنم... *پدرمن*: ممنونم... بله...
معاون: آقاي خدايي؟! پسرتون فيزيکش خيلي ضعيفه! چرا اونوقت؟! || پدر من: جدي؟ چرا؟ چند گرفته مگه؟ || معاون: حالا دعواش نکنيد ولي بايد خيلي بيشتر کار کنه! حيفه دانش آموزي که همه نمراتش 18 به بالائه فيزيکش بشه: *9/5*
حالا داستان چي بود؟! معلم فيزيک امتحان 10 نمره اي گرفته بود من شده بودم 9/5... معاون هم فکر کرده بود از 20 بوده! هنوز هم با ياد اين خاطره مي خنديم... :))// اين داستان واقعي است!
چه درسخون!!
اه از فيزيک 1متنفرم:(
مهديه...
:)واقعاً
بله :))
عطر ياس.
:))
يعني بچه درس خون بودي؟! :))))))
درس خون نه... ولي شاگرد اول بودم هميشه! :)
من خيلي دوست داشتم :) با آقاي سميعي کلاس دوم و سوم دبيرستان :)
ساعت دماسنج
گروه خاطرات مدرسه
vertical_align_top