شبکه اجتماعی پارسی زبانانپارسی یار
زندگي کتاب پر ماجرايي ‏است‏،هيچ وقت‏ به‏ خاطر يک‏ صفحه همه کتاب را پاره نکن!///داستان هاي کوتاه خودتون رو به شرط تکراري نبودن تو اين اتاق بذاريد تا همه ازش استفاده کنيم....

پيام‌هاي اتاق

ساعت دماسنج

*آذرخش*

+ روزي يک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به يک روستا برد تا به او نشان دهد مردمي که در آنجا زندگي مي کنند، چقدر فقير هستند. آن دو، يک شبانه روز در خانه محقر يک روستايي مهمان بودند. در راه بازگشت و در پايان سفر، مرد از پسرش پرسيد: نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟ پسر پاسخ داد: عالي بود پدر! پدر پرسيد: آيا به زندگي آنها توجه کردي؟پسر پاسخ داد: بله پدر! و پدر پرسيد: چه چيزي از اين سفر ياد گرفتي؟
محب
90/7/25
*آذرخش*
پسر کمي انديشيد و بعد به آرامي گفت: فهميدم که ما در خانه يک سگ داريم و آنها چهار تا، ما در حياطمان يک فواره داريم و آن ها رودخانه اي دارند که نهايت ندارد. ما در حياطمان فانوسهاي تزييني داريم و آن ها ستارگان را دارند. حياط ما به ديوارهايش محدود مي شود، اما باغ آن ها بي انتهاست! با شنيدن حرف هاي پسر، زبان مرد بند آمده بود. پسر بچه اضافه کرد: متشکرم پدر، تو به من نشان دادي که ما چقدر فقير هستيم!
ممنونم لطف کردين:))
تسبیح دیجیتال
گروه داستانک
vertical_align_top