شبکه اجتماعی پارسی زبانانپارسی یار

پيام

چراغ جادو
+ [تلگرام] هوالمحبوب بيست سال بيشتر نداشتم محمد دو يا سه ماهش بود. چند هفته اي بود وارد آموزش و پرورش شده بودم قرار شد فردا صبح با سه همکارم به يکي از روستاهاي کوهستاني برويم. پيام آمده بود بخاطر بارش شديد برف سقف مدرسه ي روستا تخريب شده است. سريعا حال بچه ها رو پرسيدم و جواب شنيدم چون شب اين حادثه اتفاق افتاده هيچ کسي داخل مدرسه نبوده قرارشد صبح ساعت : راه بيفتيم. برف تمام راهها را مسدود کرده بود و چندين مدرسه با وضعيتي مشابه حالا کمي کمتر روبرو شده بودند و ما صبح هر کاري کرديم ماشين گيرمان نيامد تا لندرور در اختيار اداره بود. يکي از هکارها را فرستادند يک روستاي ديگر براي بازديد آن هم با يک موتور توي دلم گفتم طفلکي تا برسد مدرسه قنديل مي بندد. تا ساعت صبح در اداره منتظر بوديم که بالاخره خبر آمد يک لندرور توي حياط اداره منتظر ما هست. من از همه کوچکتر بودم و دو نفر ديگر از همکارهام جليلي ساله و مظفري ساله بودند و من از  شروع خدمت بعد دو سال تدريس  به اداره آمده بودم و در دبيرخانه کمک ميکردم. موقع حرکت معاون اداره آمد و گفت سر راهتان بايد به سه تا روستاي ديگر هم سر بزنيد که جليلي ناراحت شد و گفت اينطوري که تا شب برنميگرديم و معاون گفت نهار و ماموريت بحساب اداره اوضاع وخيم هست اين برف در چند سال اخير بي سابقه بوده راست هم ميگفت من فقط چشمهايم بيرون بود و تمام اعضاي بدنم را با چندين لباس گرم و پشمي پوشانده بودم به اولين مدرسه که رسيديم ساعت شده بود و معلمي شمالي که شبها توي اتاقي در ده ميماند و غذايش را اهالي برايش درست ميکردند و بنوبت مي آوردند تک و تنها در حياط مشغول برف روبي بود و چهار پنج دانش آموز دختر و پسر از پشت پنجره نگاهش ميکردند که تا ماشين ما را ديدند غيبشان زد ماشين را راننده ساله اي ميراند که فکر ميکنم آخرهاي خدمت ش بود. جليلي پياده شد بعد مظفري و در آخر من و راننده، آقاي معلم ما را به اتاقي که مثلا دفتر مدير بود برد خيلي سرد بود و از ما بخاطر نبود چاي و پذيرايي عذرخواهي کرد. آقاي جليلي گفت برويم کلاس را ببينيم از دانش آموز که همگي در پايه ابتدايي بودند فقط نفر آمده بودند همه شان مجهز به چکمه هاي پلاستيکي بودند و خيلي آرام و معصوم پشت نيمکت هاي چوبي و کهنه معصومانه نشسته بودن. غيبت همکلاسيهايشان و تعداد کمشان و نيمکت هاي خالي توي چشم ميزد. آقاي مظفري مسئول آموزش کمي از بچه ها سوال و جوابي کرد و جليلي داشت دستهايش را با بخاري هيزمي کلاس گرم ميکردو راننده همان اتاق ماند و به کلاس نيامد. داشتم به سقف نگاه ميکردم دو سه جا چکه ميکرد که با چند تا قابلمه ي بزرگ از پاشيدن آب به کلاس جلوگيري کرده بودند  جليلي آرام به معلم ميگفت که بعد برف بحساب اداره نايلون بخر و با کمک اهالي با گِل خوب عايق کاري کن تا بعدها دردسر نشود. با پتو و بالشهايي که در اتاق ديدم معلوم بود معلم شبها را در مدرسه ميماند. گاهي معلمها در مدرسه ميماندند و گاها در دهها خانه ميگرفتند من خودم دو سالي که در روستاي گندم آباد ماندم و بسيار هم زمستانهايي استخوان ترکان داشت را در اتاقي که يکي از ريش سفيدان ده در اختيارم گذاشته بود ميماندم. ساعت : دقيقه بود که با معلم شمالي خداحافظي کرديم و عازم روستاي بعدي شديم همه روستاهايي که معاون، اسم داده بود توي مسيرمان بود و راههايشان صعب العبور تر و ميزان برف بيشتر و تردد ماشين ها کمتر ميشد و اين رانندگي را سخت ميکرد. هوا آنقدر سرد بود که طاقت حرف زدن راهم  داخل ماشين نداشتيم. راننده آرام و با احتياط ميراند و بعد از طي کردن چندين پيچ به دهي رسيديم که مدرسه توي مرکز ان واقع بود. راننده بدون پرس و جو داخل حيات مدرسه شد در ورودي آن قفل بود اين را جليلي گفت و سگرموهايش بهم خورده بود. يعني معلم کجا بود چرا بچه ها نبودند با پرس و جو از اهالي فهميديم که ديشب وقتي خواسته از شام برگردد به مدرسه توي يکي از کوچه ها سر خورده و دستش شکسته و با ميني بوس ده او را به زنجان برده بودند و تا الان برنگشته و بايد به اداره خبر ميداده که نداده، کارد به جليلي ميزدي خونش نمي آمد و مظفري و من و راننده بي تفاوت بوديم شايد از بي تفاوتي ما هم حرصش در آمده بود. ساعت : دقيقه بود که مرد محلي ما را به اصرار خود و انکار همه ما به منزلش برد و ما هرچه گفتيم که بازديد داريم او ميگفت حالا وقت هست. من که از گشنگي دلم قنج ميرفت و در دلم خوشحال بودم. خانه اي بزرگ داشت که حياط ش باغ گردو و فندق بود ما نه بچه هايش را ديديم نه خانمش را بتنهايي چايي و گردو و فندق مي اورد و هي تکرار ميکرد که الان نهار آماده ميشه  سفره را انداخت گوشت ها را قيمه قيمه کرده و تفت داده بودند معلوم بود روغنش حيواني هست و بو انداخته بود و کمي گوجه فرنگي هم ترکش برشته کرده بود ماست محلي و پنير و تخم مرغ هم درست کرده بودند نانهاي محلي که هر کدام به اندازه خود دانش آ
چه جالب منتظر ادامه هستيم بيشتر نحوه نوشتن و روايت خوب نظرم را جلب کرد
وستا
ساعت ها و سن ها رو ننوشتيد آيا ؟ يا براي من نمايش داده نميشود؟! هان
{a h=vestaa65}وستا{/a} تو وبلاگم ميذارم بعدا بخونيد ... داستان مال دهه 60 هست و 70 درصد زاييده خيال بنده
وستا
{a h=djalireza}||عليرضا خان||{/a} :)
ساعت دماسنج
فهرست کاربرانی که پیام های آن ها توسط دبیران مجله پارسی یار در ماه اخیر منتخب شده است.
برگزیدگان مجله ارديبهشت ماه
vertical_align_top