شبکه اجتماعی پارسی زبانانپارسی یار

پيام

ساعت دماسنج
+ [تلگرام] هوالمحبوب از همان روز اول فرمانده دستور داد در رکن سوم فعاليت کنم جايي که فقط آموزش بود بخاطر همين مجبور بودم هر روز مطالعه کنم کارم اين شده بود هر دو ماهي که سرباز جديد وارد پادگان ميشد را تقريبا يکي دو هفته اي اموزش مقدماتي بدهم هميشه کار خودم را ميکردم و سه چهار ساعتي که سربازها روزانه در اختيارم بودند را يا در حسينيه و يا در کتابخانه پادگان جمع ميکردم از آينده صحبت ميکردم از اينکه يکروزي سربازي تمام خواهد شد و ما حسرت آنروزها را خواهيم خورد من تنها سربازي بودم که اينطور فکر ميکردم و هميشه اميدوارانه به مسائل مي نگريستم يک روز هفت هشت سربازي را طبق معمول به من معرفي کردند و من تک و تنها قرار شد باز و بست کردن اسلحه را به آنها آموزش دهم خيلي روحيه بدي داشتند به آنها حق ميدادم آمده بودند آخر دنيا و قرار بود 21 ماه خدمت کنند و هر روز اسمشان را در لوحه نگهباني ببينند براي اين و آن آب بياورند جايشان را تميز کنند و دهها کار ديگر که از آنها بيگاري ميکشيدند آموزش را رها کردم و شروع کردم به صحبت گفتم از زنجان مي آييم 4 سال درس خواندم اما اينجا زير دست کسي هستم که حتي نمي تواند رشته تحصيلي ام را درست تلفظ کند کلي اميد دادم که قبول دارم روزهاي اول سخت هست من هم همينطور بودم ولي وقتتان را با کتاب خواندن و ورزش و تماشاي فيلم در مواقع بيکاري پر کنيد سعي کنيد روزهايي که در پادگان هستيد را تا روز مرخصي نشماريد غروب ها کمي با خدا خلوت کنيد خرابه هاي پادگان بهترين جا هست براي اينکار آنجا ما کلي شهيد داديم تا الان در آرامش و امنيت باشيم سعي ميکردم قاطع حرف بزنم به تمامي آنها نگاه ميکردم سعي کردم بفهمند من از خود آنها هستم و بالاسري و اينچيزها را از سرشان بپرانم کم کم ديدم که ترسشان خوابيد يکي دونفر دستشان را بالا بردند و به سوالات تکراري که هميشه براي سرباز ها بايد جواب ميداديم را جواب دادم مرخصي ميدهند تابستان گرم ميشود غذا خوب هست سعي ميکردم همراه اميد هميشه حرف راست بهشان بزنم گذشت تا اينکه من رو به اتمام خدمت سربازي بودم يکي از سربازها آمد سمتم گفت مهندس ايشالا داري ميري گفتم آره نوبت تو هم ميرسه دو رقمي شدي ؟؟ آره مهندس 11 ماهه الان گفت مهندس ميخام يه چيزي بگم گفت بگو فقط زود کار دارم بايد برم روز اولي که اومدم پادگان خيلي ترسيده بودم گفتم غروب از زير سيم خاردار بايد فرار کنم اينجا جاي من نيست نه کسي دارم نه کاري بلدم فقط بايد پست بدم اما صحبت هاي شما توي آسايشگاه گروهان ارکان باعث شد بمانم خيلي اميدوار شدم مهندس الان کلي رفيق دارم و هيچوقت هم روزها رو طبق گفته شما نشمردم -کتاب خوندي ؟؟ - سواد ندارم خيلي خوشحال شدم انگار تمام دنيا را به من دادند حداقل کمترين کاري که انجام شد يک نفري سرباز فراري نشد اين يکي از بهترين خاطرات دوران سربازي بود نوشته شده در 20 بهمن 95 خاطرات سربازي اهواز_پادگان حميد کانال داستان هاي کوتاه در تلگرام @khialha
اين قرار بود يه نظر باشه ولي پست شد دي:
لاهوت
جالب بود جناب خان خاطره ي خودتونه؟؟؟؟ پادگان حميد رفتم
هما بانو
خيلي قشنگ شرح مي دين .
{a h=lahootiyan}لاهوت{/a} پادگان حميد زندگي کرديم اخوي
لاهوت
تقريباً منم 3 ماه البته سالي 1 ماه اونجا بودم
نکنه خادمي رفتين ؟؟؟ ... الان آشنا درميايينا:D
پادگان حميدو دوس دارم...البته ب جز سگاش:-|
دقيقا خانم خادمه
ساعت دماسنج
فهرست کاربرانی که پیام های آن ها توسط دبیران مجله پارسی یار در ماه اخیر منتخب شده است.
برگزیدگان مجله ارديبهشت ماه
vertical_align_top