پيام
+
[تلگرام]
هوالمحبوب
روزگاراني نه چندان دور در منطقه اي به اسم طارم شخصي بنام ابوالحسن که پيشه اش دوره گردي بود آنجا تجارت ميکرد . آن ايام نه راهي بود نه جاده اي و ابوالحسن مجبور ميشد از کوه کمرزنجان تا طارم بيايد. بواسطه همين آمدن ها و رفتن ها چشمه اي يافت که بعد ها نام اين چشمه را به زبان محلي "ابوالحسن بولاقي" نام نهادند.
ابوالحسن هميشه مستِ مست ميکرد و به تجارت ميپرداخت. چون فاصله طارم با زنجان زياد بود در چشمه اي که پيدا کرده بود شراب پنهان ميکرد تا هميشه خنک بماندو در اين رفت و آمد ها از آن بنوشد. او بيشتر به روستاي #جيا ميرفت و محصولاتشان را ميخريد و به زنجان ميبرد و از آن طرف نيز براي روستانشينان کالاهايي که در روستا يافت نمي شد را مي آورد.
يک شب که ابوالحسن بارش به زنجان به درازا انجاميد يکي از اهالي ده اصرار کرد شب را پيش آنها اتراق کند و فردايش عازم زنجان شود. خلاصه با اصرار ابوالحسن قبول کرد تا شب را بماند. شب که بساط شب چره را فراهم کرده بودند ناگهان يکي از ميهمانان گفت آقا ابوالحسن فردا سوم امام هست چه خوب کردي ماندي. ابوالحسن برافروخت و ناگهان در دلش غمي احساس کرد و لحظه نوشيدن شراب را در چشمه روبروي چشمانش ديد. و زير لب گفت: پس در محرم هستيم. آن شب، با تمامي کابوس ها و شکنجه ها براي ابوالحسن سپري شد صبح که بلند شد برود صاحب خانه گفت: نذري را بخور بعد عازم شو ابولحسن زل زده به چشمان پيرمرد و با اندوهي وصف ناپذير گفت: سگ کجا و امام کجا ...
نهار را نماند و عازم زنجان شد. چند زماني از وقت نهار گذشته بود که به زنجان رسيد و قصد کرد بار و بنه را جاي دکان به خانه ببرد. تا به در خانه رسيد دخترکي خردسال کنار دربشان ديد که دو لقمه نان در دست داشت و با لبخند يکي را بسوي ابوالحسن دراز کرد و گفت: عمو تازه از راه رسيدي، بگير.. خرج امام است ...
پايان
نوشته شد توسط @alireza6631
@khialha کانال داستان کوتاه براي علاقه مندان به نويسندگي
شايد منتظر
95/11/18
||عليرضا خان||
اوه همه رو مياره ... براوو سيد
انديشه نگار
:)خوش آمديد ..
*diafeh*
چه خوبه تعداد حروف ديگه اونقد کم نميشه
||عليرضا خان||
بلي :)
*محمد سعيد*
خب محدوديت مزخرفِ 400 کاراکتر هم به لطف تلگرام حل شد بحمد الله:-)
||عليرضا خان||
{a h=manchester} محمد سعيد {/a} اوگي