پيام
+
تمام روز به فکرش بودم. خواب ام نمي برد. انگار کسي در مي زد.
فانوسي از طاقچه برداشتم. حياط مثل روز روشن بود.
فانوس را خاموش کردم. نور از اتاق کناري ساطع مي شد.
در را باز کردم . دو مرد توي اتاق نشسته بودند.
مرا که ديدن بلند شدند. يکي از آن ها که نوزادي در بغل داشت، گفت:
پسرت را آورديم.
گفتم:
پسرم رشيد و رعنا است.
گفتند:
به صورت اش نگاه کن!
ديدم راست مي گويند ونوزاد را بغل کردم. نوزاد خنديد
مجاورِآقا
92/11/14
کافه ترانزيت
صداي خنده اش توي گوش ام بود که بيدار شدم.
وقتي تابوت اش را در همان اتاق گذاشتند. اثري از قد و بالايش نبود.توي
يک بقچه جاشده بود.هم قد يک نوزاد...
کافه ترانزيت
.