شبکه اجتماعی پارسی زبانانپارسی یار

پيام‌هاي اتاق

ساعت ویکتوریا
+ توخدا گويد:تو اي زيباتر از خورشيد زيبايم!تواي والا ترين مهمان دنيايم بدان آغوش من باز است شروع كن يك قدم با تو تمام گامهاي مانده اش با من...

مهدي,

+ بي رنگ تر از نقطه موهومي بود اين دايره ي کبود، اگر عشق نبود از آيينه ها غبار خاموشي را عکس چه کسي زدود اگر عشق نبود؟ در سينه ي هر سنگ دلي در تپش است از اين همه دل چه سود اگر عشق نبود؟ بي عشق دلم جز گرهي کور چه بود؟ دل چشم نمي گشود اگر عشق نبود؟ از دست تو در اين همه سرگرداني تکليف دلم چه بود اگر عشق نبود؟
parande
89/10/15

مهدي,

+ بي رنگ تر از نقطه موهومي بود اين دايره ي کبود، اگر عشق نبود از آيينه ها غبار خاموشي را عکس چه کسي زدود اگر عشق نبود؟ در سينه ي هر سنگ دلي در تپش است از اين همه دل چه سود اگر عشق نبود؟ بي عشق دلم جز گرهي کور چه بود؟ دل چشم نمي گشود اگر عشق نبود؟ از دست تو در اين همه سرگرداني تکليف دلم چه بود اگر عشق نبود؟

مهدي,

+ بالاخره هنگامى که او را يافت، سنگ را پس داد و گفت:«خيلى فکر کردم. مى دانم اين سنگ چقدر با ارزش است، اما آن را به تو پس مى دهم با اين اميد که چيزى ارزشمندتر از آن به من بدهى. اگر مى توانى، آن محبتى را به من بده که به تو قدرت داد اين سنگ را به من ببخشى!»

مهدي,

+ داد.مسافر بسيار شادمان شد و از اين که شانس به او روى کرده بود، از خوشحالى سر از پا نمى شناخت. او مى دانست که جواهر به قدرى با ارزش است که تا آخر عمر، مى تواند راحت زندگى کند، ولى چند روز بعد، مرد مسافر به راه افتاد تا هرچه زودتر، بانوى خردمند را پيدا کند.

مهدي,

+ بنام مهربانترين مهربانان بانوى خردمندى در کوهستان سفر مى کرد که سنگ گران قيمتى را در جوى آبى پيدا کرد. روز بعد به مسافرى رسيد که گرسنه بود. بانوى خردمند کيفش را باز کرد تا در غذايش با مسافر شريک شود. مسافر گرسنه، سنگ قيمتى را در کيف بانوى خردمند ديد، از آن خوشش آمد و از او خواست که آن سنگ را به او بدهد زن خردمند هم بى درنگ، سنگ را به او
ساعت دماسنج
گروه شايد خدا پشت خط باشد
vertical_align_top