پيامهاي اتاق
+
دانه اي که سپيدار بود : دانه كوچک بود و كسي او را نميديد. سالهاي سال گذشته بود و او هنوز همان دانه كوچک بود.
دانه دلش ميخواست به چشم بيايد، اما نميدانست چگونه. گاهي سوار باد ميشد و از جلوي چشمها ميگذشت. گاهي خودش را روي زمينه روشن برگها ميانداخت و گاهي فرياد ميزد و ميگفت: "من هستم، من اينجا هستم، تماشايم كنيد ."
اقاشير حفاظ
90/3/3
آقاشير
اما هيچكس جز پرندههايي كه قصد خوردنش را داشتند يا حشرههايي كه به چشم آذوقه زمستان به او نگاه ميكردند، به او توجهي نميكرد.
دانه خسته بود از اين زندگي؛ از اين همه گم بودن و كوچكي خسته بود. يک روز رو به خدا كرد و گفت:
"نه، اين رسمش نيست. من به چشم هيچكس نميآيم. كاشكي كمي بزرگتر، كمي بزرگتر مرا ميآفريدي." خدا گفت:
آقاشير
"اما عزيز كوچكم! تو بزرگي، بزرگتر از آنچه فكر ميكني. حيف كه هيچ وقت به خودت فرصت بزرگشدن ندادي. رشد ماجرايي است كه تو از خودت دريغ كردهاي. راستي يادت باشد تا وقتي كه ميخواهي به چشم بيايي، ديده نميشوي. خودت را از چشمها پنهان كن تا ديده شوي."
دانه كوچک معني حرفهاي خدا را خوب نفهميد، اما رفت زير خاك و خودش را پنهان كرد.
آقاشير
سالها بعد دانه كوچک، سپيداري بلند و با شكوه بود كه هيچكس نميتوانست نديدهاش بگيرد.
*او خواهد آمد....*
جالب وخواندني بود....اگر رابطه ات را با خدا اصلاح كني خداوند رابطه ات را با مردم اصلاح خواهد كرد.
آقاشير
درسته . . .