فرستنده :
Mahdi Rahbarzare
چهارشنبه 91/7/19
طرح چشمان قشنگت در اتاقم نقش بسته ... شعر مي گويم به يادت در قفس غمگين و خسته ... من چه تنها و غريبم بي تو در درياي هستي ... ساحلم شو غرق گشتم بي تو در شبهاي مستي.
فرستنده :
مهدي
دوشنبه 91/7/17
سلام آرميتا جان ب جمع پارسي هاخوش اومدي
فرستنده :
محمد حسن اسايش
يكشنبه 91/7/9
فکر نکنم شما اين شعر رو به طور کامل جايي ديده باشيد .
عصر يک جمعه ي دلگير:
دلم گفت بگويم بنويسم که چرا عشق به انسان نرسيده است؟
چرا آب به گلدان نرسيده است؟
چرا لحظه ي باران نرسيده است؟
وهر کس که در اين خشکي دوران به لبش جان نرسيده است
به ايمان نرسيده است
و غم عشق به پايان نرسيده است.
بگو حافظ دلخسته زشيراز بيايد،
بنويسد که هنوزم که هنوز است چرا يوسف گمگشته به کنعان نرسيده است ؟
چرا کلبه احزان به گلستان نرسيده است؟
دل عشق ترک خورد،
گل زخم نمک خورد،
زمين مرد،
زمان بر سر دوشش غم و اندوه به انبوه فقط برد،فقط برد،
زمين مرد، زمين مرد ،
خداوند گواه است،دلم چشم به راه است،
و در حسرت يک پلک نگاه است،
ولي حيف نصيبم فقط آه است و همين آه خدايا برسد کاش به جايي،
برسد کاش صدايم به صدايي…
***
…عصر اين جمعه ي دلگير
وجود تو کنار دل هر بيدل آشفته شود حس،
تو کجايي گل نرگس؟
به خدا آه نفس هاي غريب تو که آغشته به حزني ست زجنس غم و ماتم،
زده آتش به دل عالم و آدم
مگر اين روز و شب رنگ شفق يافته، در سوگ کدامين غم عظمي به تنت رخت عزا کرده اي؟ اي عشق مجسم!
که به جاي نم شبنم
بچکد خون جگر دم به دم از عمق نگاهت.
نکند باز شده ماه محرم که چنين مي زند آتش به دل فاطمه آهت
به فداي نخ آن شال سياهت
به فداي رخت اي ماه!
بيا
صاحب اين بيرق و اين پرچم و اين مجلس و اين روضه و اين بزم توئي ،
آجرک الله!
عزيز دو جهان يوسف در چاه ،
دلم سوخته از آه نفس هاي غريبت
دل من بال کبوتر شده
خاکستر پرپرشده،
همراه نسيم سحري
روي پر فطرس معراج نفس گشته هوايي
و سپس رفته به اقليم رهايي،
به همان صحن و سرايي که شما زائر آني
و خلاصه شود آيا که مرا نيز به همراه خودت
زير رکابت
ببري تا بشوم کرب و بلايي؟
به خدا در هوس ديدن شش گوشه دلم تاب ندارد ،
نگهم خواب ندارد،
قلمم گوشه دفتر غزل ناب ندارد،
شب من روزن مهتاب ندارد،
همه گويند به انگشت اشاره
مگر اين عاشق بيچاره ي دلداده ي دلسوخته ارباب ندارد…
تو کجايي؟
تو کجايي؟
شده ام باز هوايي،شده ام باز هوايي…
***
گريه کن
گريه وخون گريه کن، آري
که هر آن مرثيه را خلق شنيده است
شما ديده اي آن را
و اگر طاقتتان هست،
کنون من نفسي روضه ز مقتل بنويسم،
و خودت نيز مدد کن که قلم در کف من
هم چو عصا در يد موسي بشود چون تپش موج مصيبات بلند است،
به گستردگي ساحل نيل است،
و اين بحر طويل است
وببخشيد که اين مخمل خون، بر تن تبدار حروف است
که اين روضه ي مکشوف لهوف است،
عطش بر لب عطشان لغات است
و صداي تپش سطر به سطرش همگي موج مزن آب فرات است،
و ارباب همه سينه زنان، کشتي آرام نجات است ،
ولي حيف که ارباب «قتبل العبرات» است،
ولي حيف که ارباب«اسير الکربات» است،
ولي حيف هنوزم که هنوز است
حسين ابن علي تشنه ي يار است
و زني محو تماشاست زبالاي بلندي،
الف قامت او دال و همه هستي او در کف گودال و سپس آه که «الشّمرُ …»
خدايا چه بگويم «که شکستند سبو را و بريدند …»
دلت تاب ندارد
به خدا با خبرم
مي گذرم از تپش روضه که خود غرق عزايي،
تو خودت کرب و بلايي،
قسمت مي دهم آقا به همين روضه که در مجلس ما نيز بيايي،
تو کجايي … تو کجايي… .
شاعر :
سيد حميدرضا برقعي