پيام
+
من خسته ز خود بي خبر از حالِ تو ام.... صد بار گُنه کردم و اينبار به دامانِ تو ام... من رسم وفا و ادب و جلوه گري ياد ندارم... صد بار شکستم بخدا حوصله ي بار دگر را که ندارم...
عارفانه هاي يک دوست
96/10/7
چرک نويس من
نازت به دل و جان بکشم تا که بيايي... جان از بدنم رخت ببست و تو هنوزم که نيايي... مُنجي شدي و ناجي خود را تو نديدي... يک گوشه ي چشمت به منِ بي سر و پا هم که نکردي... يوسُف به سلامت که دلِ حضرت يعقوب... با ديدنِ عطرِ پسرش بي تب و تاب است...گوييد صبا را که رساند خبرش را... گر يوسُف زهرا (س) به سلامت برسيده... (پريشاني هاي ذهنِ خسته)