پيامهاي اتاق
+
*زمان زود مي گذرد*
گاهي انقدر غرق در روزمرگي هستي
که يک روز
وقتي موهايت را با دقت در ايينه شانه مي کني
متوجه تارهاي نقره اي مي شوي
*خداي من*
مي درخشد در سياهي موهايت
موي سياه تبديل به نقره ميشود
اين يک تلنگر است
*وچقدر بيصدا موهايت فرياد مي زنند*
**********
محدثه خانوم
101/5/4
✉ پست دل♡
:-|
محدثه خانوم
:D چرا اين شکلي شديد اقامدير
آواي من
چقدر از متنش خوشم اومد...افرين
محدثه خانوم
چقدر زود دير ميشود
+
مهربان با توام....آره تويي که با اين همه گناه و خطا بازم دوستم داري...تويي که در همه حال منو مي بخشي...آره ما آدما بايد از تو ياد بگيريم که با هر بهونه اي با هم قهر نکنيم با هر بهونه اي به هم تهمت نزنيم با هر بهونه ايي رابطه هامون رو خراب نکنيم...خدا خيلي دوست دارم...نويسنده سعيد@};-
نگارستان خيال
94/9/13
+
انسان.آدم.مرد.زن.دختر.پسر.جوان.نوجوان.کودک.خردسال.......تا کي گذر عمرت را مي بيني و همچنان در حال پيدا کردن خودت هستي...تا کي خودت را پيدا خواهي کرد...نويسنده سعيد@};-
نگارستان خيال
94/9/13
+
چطوره حال شما.... چطوره احوالتون.... من اومدم پارسي يار....با کلي حرف و خيال...اگه ميخوايد شاد بشيد....خوشحال و سرزنده شيد...بيا با من حرف بزن....درد و دلت رو بکن...خخخخخ بهتره به جاي دل نوشته بزنم تو کار شعر...:D نويسنده سعيد@};-
✉ پست دل♡
94/9/19
+
امروز را خواستي تا با آن ديروزهاي رفته ات را جبران کني...حيف از اين همه ديروزي که به پاي امروزت ريختي...نويسنده سعيد(دل نوشته ام)@};-
✉ پست دل♡
94/10/5
+
زندگي را بخش بخش کن چند بخش است....دير جنبيدي تمام شد...مرگ را بخش کن مرگ يک بخش است.....قدر باهم بودن هايمان و زندگيمان را بدانيم زود دير مي شود.....نويسنده سعيد@};-
✉ پست دل♡
94/10/5
+
از وقتي دنيا آمده ام فقط دارم کتاب زندگيم را از اول تا آخر ورق ميزنم و طولي نخواهد کشيد که به صفحه ي آخر آن خواهم رسيد...اي کاش يک صفحه از آن را ميخواندم...تا زندگي کنم...نه اينکه زنده باشم...نويسنده سعيد@};-
روياے غير ممكن
94/10/6
+
شبرنگ زدم به خودم تا بي دليل نديدنم را بهانه نکني...من هميشه هستم تو تاريک مي بيني...نويسنده سعيد@};-
روياے غير ممكن
94/10/6
+
ستاره آي ستاره چشمک بزن دوباره...ميخوام که بچه بشم يادم بياد دوباره....اون وقتا رو که بودم عاشق يک ترانه...ترانه ام قشنگ بود زندگيمون عسل بود...آدماشم مهربون...حرفامونم خوش زبون...رفيقامون بامرام...تا اينجاش عشقم کشيد نوشتم بقيش حسش نبود...نويسنده سعيد@};-
روياے غير ممكن
94/10/6
+
راه مي رفتم ، پاهايم درد گرفتند و ديگر قدرت راه رفتن را ندارم ! راهم, طولاني, است و با چشــم مردم, طــوفاني , يک دستي مرا بلند کرد حــس کردم دست پاهايم خوب شدن و توانايي راه رفتن را نيز به دست اوردم به بالا نگاه کردم ديدم دست خداست!!!عسل
✉ پست دل♡
94/10/19
+
هي اونايي که ميگيد خدا چرا من چرا من....يکم هم بگيد چرا او چرا او...نويسنده سعيد@};-
يه ادم خاص*
94/10/6